Рет қаралды 9,331
حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز
/ deeppodcastiran
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
:music by
@incompetech_kmac Kevin MacLeod
@ScottBuckley
under Creative Commons Attribution: creativecommons.org/licenses/...
___________________________________________________________________________________
اگر طراح هر کدام از طرحهای استفاده شده در این ویدئو رو میشناسید یا خودتون طراح آثار هستید، به ما ایمیل بزنید تا اسمتون رو به عنوان طراح اعلام کنیم.
If you own any of the arts that we used in this video, or you know the artist of any of them, please contact us via email to give you the credit.
deep.podcast.ir@gmail.com
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
گتسبی بزرگ
مردی که میخواست گذشته را تکرار کند
اسکات فیتز جرالد
محله شرقی و غربی
ماجرا در دهه ی 1920 اتفاق می افتد. راوی داستان مرد سی ساله ای به نام نیک . نیک کَرِوِی مرد جوانی از اهالی مینه سوتا است که در سال 1915 از دانشگاه ییل فارغ التحصیل شده و به جبهه های جنگ جهانی اول رفته .
مدتی بعد از جنگ برمیگرده. اون به نیویورک میرود و در بازار سهام مشغول به کار میشود. به حومه ی لانگ آیلند، جایی به نام وست اِگ، نقل مکان میکند و خانه ای کوچک اجاره می کند. در همسایگیش عمارتیه که متعلق به مردی به نام جِی گتسبیه. وست اگ مملو از افرادی ست که به تازگی ثروتمند شده اند.
اما محله ایست اِگ یا اونطرف خلیج جاییه که «پولدارهای قدیمی» زندگی می کنند.
نیک دخترعمویی به اسمِ دِیزی داره. دِیزی با یکی از هم دانشگاهی های سابق نیک به اسمِ تام بیوکَنِن ازدواج کرده است. تام از خانواده ای بسیار ثروتمند می آید.
نیک در یک روز تابستانی به خانه ی دیزی دعوت میشود. علاوه بر تام و دیزی یک مهمان دیگر هم آنجا هست که نیک برای اولین بار باهاش آشنا میشه : جوردن بیکر.
جوردن بیکر یک گلف باز حرفه ای است. بعد از اینکه نیک یک مقدار با بقیه گرم می گیره ، درباره ی شغل و محل زندگی اش بیشتر صحبت میکند. در بین همین صحبتها جوردن ازش می پرسد « شما در وست اگ زندگی می کنید؟ من یک نفر را آنجا می شناسم»
نیک می گوید:« من کسی از اهالی آنجا را نمی شناسم»
جوردن حرفش را قطع می کند و می گوید:« گتسبی را باید بشناسید»
دیزی با شنیدن اسم گتسبی می گوید:« گتسبی؟ کدام گتسبی؟»
در زبان انگلیسی اخیراً فعل Gatsbying ابداع شده است. همان طور که گتسبی مهمانی های بزرگ برگزار می کرد تا دیزی در یکی از این مهمانی ها ظاهر بشه ، وقتی هم که کسی در شبکه های اجتماعی محتوایی به اشتراک می گذارد اما آن محتوا یک مخاطب بخصوص دارد، این فعل را درباره ی او بکار می برند.
گتسبی بزرگ در آمار محبوب ترین رمانهای قرن بیستم است.
دو نسخه ی سینمایی از گتسی بزرگ ساخته شده است. یکی با بازی رابرد رد فورد در نقش گتسبی در سال 1974 و نسخه ی جدیدتر در سال 2013 با بازی ائوناردو دی کاپریو در نقش گتسبی. نسخه ی اخیر محبوبیت بیشتری بین مخاطبان داشت.
آنها هیچ ارزشی ندارند
چند ساعتی به سپیده دم مانده است که نیک متوجه صدای تاکسی ای میشود که گتسبی را به خانه اش میرساند. نیک به سراغ گتسبی میرود و به خاطر حال آشفته ی گتسبی تصمیم میگیرد کمی باهاش وقت بگذراند. گتسبی آن شب برای نیک از گذشته ی واقعی اش می-گوید:
اسم اصلیش جیمز گتس بود. او از پدر و مادری فقیر زاده شده بود. آنها کشاورزانی بودند که زندگی ساده و بخور و نمیری داشتند. جیمز از کودکی بلندپرواز بود. او تصوری افلاطونی و خدایی از خودش داشت. در نوجوانی و در سن هفده سالگی با کارهایی مثل صدف جمع کردن، شکار ماهی و... زندگیش رو می گذراند. از همان سن زنان جذبش می شدند و خیلی زود پا به دنیای بزرگسالی گذاشت.
در همون ایام فقط در کالجی در جنوب مینه سوتا ثبت نام می کنه و فقط دو هفته آنجا می ماند و بعد هم بخاطر مخارج دانشگاه، قید دانشگاه رفتن را می زند.
به سمتِ دریاچه ی سوپریور میرود و در آنجا با ناخدایی به نام دَن کودی آشنا می شود. او چیزهای زیادی از کودی یاد میگیره و کلی تجربه کسب میکنه. کودی بعد از مرگش ارثی برای گتسبی میذاره اما آن ارث هیچ وقت به دست گتسبی نمی رسد.
بعد از آن هم گتسبی به دنبال زندگی خودش میرود. بعد از جدایی اش از دیزی هم وارد تجارت هایی می شود که نامش را بر سر زبانها می اندازد.
اما آشنایی گتسبی با دیزی؛ گستبی با تعدادی از افسران در یک کمپی ساکن بود. کمپی که در نزدیکی خانه ی دیزی قرار داشت. یک روز به خانه ی دیزی دعوت میشوند و در آنجا گتسبی برای اولین بار اون رو می بیند و عاشقِ دیزی می¬شود. ماجرای عاشقانه ی آنها با هم شروع میشود تا زمانی که گتسبی به اروپا و جبهه های جنگ اعزام میشود و دیزی با تام آشنا میشه و باهاش ازدواج می کند.
نیک به گتسبی می گوید:
« نمی توانی گذشته را تکرار کنی».
اما گتسبی نمی پذیرد. گتسبی اعتقاد دارد که بدون شک میشه گذشته را تکرار کند. گذشته و حال و هوایی که با دیزی تجربه کرده به باور او تکرار پذره . گتسبی باور داره که با ثروتش می تواند همه چیز را به دست بیاره.
آن شب به صبح میرسد و نیک باید خانه ی گتسبی را ترک کند. قبل از خداحافظی نیک به گتسبی میگوید:
« باید به قطار بعدی برسم و سر کار بروم. حتما تا ظهر با شما تماس میگیرم.»
گتسبی میگوید:
«مطمئنم دیزی هم تماس میگیرد»
نیک که امیدی به تماس گرفتن دیزی ندارد از سر ناچاری حرف گتسبی رو تایید میکند و قبل از رفتن به گتسبی میگوید:
«آنها جماعت خوبی نیستند.ارزش شما از آنها خیلی بیشتره .»
بعد هم نیک وقتی از شمشادها می¬گذرد که از خانه بیرون برود دستی برای گتسبی تکان میدهد و میگوید:« خداحافظ آقای گتسبی. صبحانه ی خوبی بود.»
نیک خانه را ترک میکند. عصر آن روز نیک بعد از پایان کارش چند بار با خانه ی گتسبی تماس می گیرد