Рет қаралды 754
مربی مهد کودک بودم با پدریکی از بچه ها ریختم روهم ، اون*جای ک*ل*فتش واقعا محشررر بود با دیدنش..
مربی مهدکودک بودم واقعا کار کردن تو اون محیط برام سخت بود ولی چون به پول احتیاج داشتم مجبور بودم اونجا بمونم . تا اینکه با پدر پولدار و جذاب یکی از بچه ها آشنا شدم . اون به خاطر من زنشو طلاق داد و من رفتم اونجا پیششون هر شب برنامه داشتیم...
#داستان_واقعی
#رمان
#خیانت
#زن_زندگی_آزادی
دوش
داستان کوتاه
داستان صوتی فارسی
داستان
داستان عاشقانه واقعی
داستان واقعی عاشقانه
عشق
ازدواج
داستان عاشقی
پادکست
داستان کوتاه آموزنده
دوستان عزیزم لطفا برای حمایت ازمن لایک و سابسکرایب یادتون نره . بدونید که حمایت خیلی بزرگی برام هست ممنون ازتون.