گفت دانایی که: گرگی خیره سر هست پنهان در نهاد هر بشر لاجرم جاری است پیکاری سترگ روز و شب، مابین این انسان و گرگ زور بازو چاره ی این گرگ نیست صاحب اندیشه داند چاره چیست ای بسا انسان رنجور پریش سخت پیچیده گلوی گرگ خویش وی بسا زور آفرین مرد دلیر هست در چنگال گرگ خود اسیر هر که گرگش را در اندازد به خاک رفته رفته می شود انسان پاک و آنکه از گرگش خورد هردم شکست گرچه انسان می نماید گرگ هست و آن که با گرگش مدارا می کند خلق و خوی گرگ پیدا می کند در جوانی جان گرگت را بگیر! وای اگر این گرگ گردد با تو پیر روز پیری، گر که باشی هم چو شیر ناتوانی در مصاف گرگ پیر مردمان گر یکدگر را می درند گرگ هاشان رهنما و رهبرند اینکه انسان هست این سان دردمند گرگ ها فرمانروایی می کنند و آن ستمکاران که با هم محرم اند گرگ هاشان آشنایان هم اند گرگ ها همراه و انسان ها غریب با که باید گفت این حال عجیب؟...

خدا قوت،عالی بود استاد❤️❤️❤️

با درود و سپاس فراوان

سلام، عالی بود ،ممنون، موفق باشید 🙏😍💐

استاد عزیز حرفهای شما رو باید با طلا نوشت 🎉🎉🎉🎉🎉

عجب حرفی زدید❤ خیلی بر جانم رخنه می‌کنه آموزه های شما

دوستتون دارم استاد عزیز❤❤❤

استاد همیشه بدرخشید❤️❤️❤️

❤❤❤👍🏻 👍🏻 🎉

khodaro shokr babate vojoodetoon ostade nazaninam

❤❤❤❤❤❤❤❤

❤❤❤❤

فرمودید درک لذت موقعی میسر میشود که رنجی وجود داشته باشد، قبول ، پس چگونه قرار است در بهشت لذت ببریم وقتی در آنجا هیچ رنجی وجود ندارد؟ وعده سرخرمن بود؟