Рет қаралды 58
غزل هفتم از دیوان حافظ
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعلفام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالیمقام را
عَنقا شکار کَس نشود دام بازچین
کآنجا همیشه باد به دست است، دام را
در بزم دور، یکدو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانهسر مکن هنری ننگ و نام را
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدمْ بهشتْ، روضهٔ دارُالسَلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به تَرَحُّم غلام را
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعلفام را
ای صوفی بیا که آینهیِ جام، صافی است تا صفایِ می ِ سرخ را ببینی.جام در زلالی و صافی، به آینه تشبیه شده. غزل با صدا کردن و فراخواندن ِ صوفی شروع میشود که بیاید و چیزی را ببیند. انگار که در ادامهی صحبتی پیشین، میخواهد چیزی را به کسی نشان دهد.
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالیمقام را
در ادامهی خطاباش به صوفی، پس از نشان دادن ِ صفایِ می ِ لعلفام، ادامه میدهد که اگر به دنبال ِ راز ِ درون ِ پرده ای، آن را از رندان ِ مست بپرس. که زاهد ِ عالی مقام، این حالت و این کیفیت را ندارد؛ و از این عشق و محبّت هم برخوردار نیست؛ که بتواند راز ِ درون ِ پرده را بداند یا اگر میداند، بتواند به پرسش ِ تو پاسخ بدهد. رند ِ مست و زاهد ِ عالیمقام در تقابل با هم آمدهاند. و صوفی را کسی توصیف کرده که به دنبال ِ آگاهی از راز ِ درون ِ پرده، از زاهد ِ عالیمقام پرسان است. و حافظ، صفایِ می ِ لعلفام را و رندان ِ مست را آگاهتر و مهربانتر دانسته و به صوفی توصیه کرده که اگر راز ِ درون ِ پرده را میخواهد، آن را از رندان ِ مست (میتواند خود ِ شاعر باشد) بپرسد.
عَنقا شکار کَس نشود دام بازچین
کآنجا همیشه باد به دست است، دام را
کسی نمیتواند عنقا را شکار کند. تو نیز دامی که چیدهای را برچین! که آنجا (جایی که به قصد ِ شکار ِ عنقا دام گستردهاند) چیزی جز باد به دست ِ دام نیست. باد به دست بودن کنایه از دست خالی برگشتن و چیزی به دست نیاوردن است. عنقا شکار ِ کس نخواهد شد. و از این که بخواهی دامی بگستری و عنقا صید کنی منصرف شو! چون که آنجا و در آن کار، همیشه دام ِ تو چیزی صید نخواهد کرد جز باد!
در بزم دور، یکدو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
در بزمی که به هر کسی به نوبت پیمانهئی شراب میچشانند، یکی دو قدح سربکش و برو. این به آن معنا است که امیدوار نباش که وصال، همیشگی باشد. تنها میتوان یک دو قدح در کشید و رفت و انتظار ِ وصال ِ همیشگی داشتن، کاری بیهوده است. بزم ِ دور به زندگی اشاره میکند.
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانهسر مکن هنری ننگ و نام را
ای دل! روزگار ِ جوانی گذشت و در آن روزگار گلی از باغ ِ عیش نچیدی. اکنون که پیر شدهای، به خاطر ِ آبروی خودت هنری مکن! هنری نکن، کار ِ خارقالعادهئی نکن! کار ِ خطرناکی نکن!
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدمْ بهشتْ، روضهٔ دارُالسَلام را
سعی کن تا عیش ِ نقد را در دست داشتهباشی. به این دلیل که آدم هم روضهی دارالسلام و باغی که در آن آسایش و سلامت داشت را رها کرد، چون که آبخور، نصیب، چشمهی آب ِ کوثر یا چشمهیِ جاودانگی در آن باقی نمانده بود. بهعبارتی بهشت هم جاودانی و ابدی نبود. پس بکوش تا از هر آن عیشی که در حال برای تو میسر است، بهرهمند شوی. بهشت در اینجا، به عنوان فعل استفاده شده است؛ از «هشتن» به معنای «رها کردن» یا «پایین گذاشتن» که با واژه «بهشت» به معنای «پردیس»، «جنّت» یا «مینو» جناس تام دارد.
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به تَرَحُّم غلام را
من در درگاه و محضر ِ تو بسیار خدمت کردهام و از این بابت، حقّ ِ خدمت بر گردن ِ تو دارم. ای خواجه! به پاس ِ این خدمت، به ملاطفت و ترحّم و بندهنوازی، اعتنا و توجهی به من که غلام و چاکر ِ تو ام بکن.
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
حافظ خواهنده و خواستار ِ جام ِ می است. ای صبا برو و به شیخ ِ جام و دارندهیِ جام از طرف ِ من اظهار ِ ارادت و بندگی بکن و بگو که حافظ جام ِ می میخواهد. اگر تو مرید ِ شیخ و مراد ِ خودی، حافظ، مرید ِ جام ِ می است. ای صبا! برو و به شیخ ِ جام بندگی و ارادت مرا برسان. هر سالکی در طریقت، مرید ِ شیخی است. و شاعر اعلام میکند، که مرید ِ جام ِ می است و شیخ ِ او نیز، شیخ ِ جام است.
#poetry #حافظ #شعرفارسی #حافظخوانی #دیوان_حافظ #غزلیات #غزل #persian poetry